یادی از گل آقا با اشعار و نوشته های طنز
حرف تازه – کیومرث صابری فومنی ( زاده ۷ شهریور ۱۳۲۰ فومن — درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۳ تهران ) نویسنده ، روزنامه نگار و طنزنویس (معروف به گل آقا) پایهگذار مؤسسه گل آقا بود. او از دانشگاه تهران فوق لیسانس ادبیات داشت و به معلمی مشغول بود. در مدرسه همکار و دوست نزدیک محمدعلی رجایی شد. همزمان در مجله توفیق فعالیت میکرد و معاونت سردبیری این مجله را بر عهده داشت که با توقیف شدن توفیق فعالیت وی نیز در آن نشریه به پایان رسید.
صابری از روز ۲۳ دی سال ۱۳۶۳ شروع به نوشتن یادداشتهای روزانهٔ طنز با نام مستعار «گل آقا» و تحت عنوان «دو کلمه حرف حساب» با محتوای انتقاد از دستگاههای دولتی و مشکلات موجود جامعه در صفحهٔ سوم روزنامه اطلاعات کرد.
پس از گذشت شش سال از نوشتن یادداشتهای دو کلمه حرف حساب، تصمیم گرفت که اولین هفتهنامهٔ طنز پس از انقلاب را منتشر سازد. وی با هدف تیراژ صد هزار نسخه، در ۱ آبان سال ۱۳۶۹ اولین نسخهٔ هفتهنامهٔ گل آقا را به قیمت ۱۵ تومان منتشر کرد که با نایاب شدن نسخههای اولیه مجبور به تجدید چاپ شد.
هفتهنامه «گلآقا» به مدیریت کیومرث صابری فومنی سرآمد نشریاتی بود که طی دهههای ۷۰ و ۸۰ با زبان طنز و کاریکاتور به نقد فضای سیاسی و اجتماعی کشور میپرداخت.
در ۲ آبان سال ۱۳۸۱، و در دوازدهمین سالگرد انتشار هفتهنامهٔ گل آقا، همزمان با چاپ ۵۴۸مین شماره، گل آقا تصمیم به تعطیلی هفتهنامه به دلایلی نامعلوم گرفت، و با چاپ سرمقالهٔ شماره ۵۴۸، که این بار در آن نه شاغلام و غضنفری بود و نه گل آقایی، با نام صابری از تصمیم خود برای پایان کار هفتهنامه خبر داد.
کیومرث صابری فومنی پس از تحمل یک بیماری سنگین سرطان خون، در صبح ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در تهران دارفانی را وداع گفت ، در حالی که به اصرار خودش جز سه چهار نفر، کسی از بیماریاش خبر نداشت تا دلی آزرده نشود و خاطری اندوهگین نگردد.
نمونه اشعار و نوشته های طنز
در ادامه، یکی از داستان های طنز وی را که در سال ۱۳۴۸ در ماهنامه توفیق به چاپ رسید، با هم می خوانیم.
از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم، زمین، درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است.
وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم؛
ننه! سرمای پیرزن کش اومد!
امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیش دستی کرد و گفت:
انگار این سرما، سرمای عزب کشه؛ نیس ننه؟
در خانه ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛
زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟… راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛
سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر…؟
اگر مادرم وارد اتاق نمی شد، خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم می کرد، گفت:
ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟
می گویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم.
گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ولی از حالا هر چی خواستی بکن….. ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟
گفت:
هچل کجا بود ننه… یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام، دخترهای محله رو نمی شناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش، خیال می کنم دست هاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!
من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من می ده؟
– چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست!
– ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره… پس می خواستی چی باشه؟
– حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من… برم؟
– آره… برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!
– برم ناهار حاضر کنم؟
– آره پس می خواستی چه کار کنی؟
– می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم!
– به همین زودی؟
– به همین زودی که نه… عصری می خواستم برم.
کمی مکث کردم و گفتم:
خوب، باشه!
مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا درباره همسر آینده ام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من، سردی تخت را بیشتر حس می کردم… انگار همان سرمای عزب کش بود که ننه می گفت.
ننه از خانه آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.
– ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.
– نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ … خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش می لرزید، جواب داد:
خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم… دخترش هم بود.
– مخالفت کرد؟
– مخالفت که نمی شه گفت… ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.
– دیگه چی گفتند؟
– پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً می خره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد می خره!
– دیگه چی؟
– دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!
– دیگه چی؟
– دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!
– دیگه چی؟
– دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!
من هم خداحافظی کردم اومدم.
من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به بیعاری با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شب زنده داری به دلم نمانده باشد.
تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.
بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!
چند ماه گذشت؛ باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:
زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.
ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد:
زن آقا بالاخان گفته شب ها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!
زمان به سرعت می گذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛
زن آقا بالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابان ها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحت تر است؛ ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!
زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان می گفت خودمان خانه داریم؛ نمی خواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.
آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:
از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است!
امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده… می گفت: با حقوق کمش می سازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!
به درستی نمی دانم چند سال گذشت؛ ولی این را می دانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده می گفتیم؛ ولی جنوبی ها به آن می گویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقع بین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!
داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.
زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد؛ تا این که یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم.
با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود:
«آقای برهان پور! پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانه داری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گل دوزی، یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت».
فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم:
«سرکار خانوم زینت خانوم!
نامه ای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از آقای برهان پور که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرف ها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم … و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور».
راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیق ها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست و از همه اینها مهم تر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند!
(این شعر با امضای «گردن شکسته» و خطاب به «کاکا توفیق»، در شماره ۱۶ هفته نامه توفیق به سال ۱۳۴۲ منتشر شد.)
به حضور منوّر «کاکا»
«پیر» و حلال جمله مشکلها؛
منِ شرمنده را سلامی هست
مشکلی، پرسشی، پیامی هست
گرچه دورم من از حضور شما
مینتابد به بنده نور شما
لیک مخلص مرید پیشینم
کز غم دوری تو غمگینم
غیبت بنده بیدلیل نبود
فرصت شعر و قال و قیل نبود
حال چون گشته فرصتی پیدا
باز آن عهد ماست پابرجا
اینکه بر پرسشم جواب دهی
بر مخ پوک بنده، آب دهی
تا که خوانندگان نامه تو
دوستداران نیش خامه تو
همگی وارد حساب شوند!
وز جواب بجا مجاب شوند
عرض گردد که مشکلم اینبار
هست در باب درهم و دینار
صحبت از آفت سماواتیست
صحبت از رأی انتخاباتیست؟
از فروشندهای که متهم است
توی افسوس و آه و همّ و غم است
متواری شده ز وحشت و بیم
شده قلب سیاه او به دو نیم
چون که در طی دوره پیشین
رأی خود را فروخته او همچین!
چه تقلب که چشم شیطان کور!
کار ملت شده از آن قمصور
به خیالش که شهر هرت اینجاست
مینداند که مو کشند از ماست!
حال کاین مرد سخت متهم است
بنده را از مصیبتش چه غم است؟!
خربزه خورده، کشتنش باید
پای لرزش نشستنش باید
باید آسان زدن به فرق سرش
که درآید ز زور آن، پدرش!
لیک یک نکته دگر اینجاست
که از آن مغز بنده شد کم و کاست!
هر فروشنده، مشتری دارد
چند دلال بندری دارد!
آن خریدار در کجا باشد
که از این ماجرا جدا باشد؟!
گرچه او پاکتر ز آب روان!
بوده و نیست جای شک در آن
لیک او چون ضرر نموده بسی
بستاند غرامت از چه کسی؟
آن خریدار، پولها داده
سخت در توی قرض افتاده
پول داده که تا وکیل شود
راهگمکرده را دلیل شود؟
خود او حال بیدلیل شده!
توسری خورده و ذلیل شده!
ز که بستاند آنچه را داده؟!
چون ز جا خیزد آنکه افتاده؟
گیرم او هم از این میان رفته!
چون فروشنده لامکان رفته!
آنکه دلال این معامله بود
برده در توی این معامله سود
به کجا رفته؟ حال او چون است؟
که دلم در فراق او خون است!
پرسش آخرم چنین باشد
مشکل بنده هم همین باشد
که در این شهر درهم و برهم
شهر افراد خوشدل و بیغم (!)
ز چه رو هرکه دزد گردنه شد
راه او صاف همچو آینه شد؟
مبلغش هرچه گشت افزونتر
زندگی شد به دزد آن بهتر
هرکه در کار خلق خدعه نمود
به غم و درد ملتی افزود،
صاحب جاه و مال و مکنت شد
خر خود راند و پاک راحت شد!
وآنکه دزدید کمتر از میزان،
زو درآرند خشتک و تنبان!
حال این شعر و این مداد دو رنگ!
وین تو در دادن جواب زرنگ
تا نگردیده مغز بنده دبنگ!
نشده حال بنده رنگارنگ!
در جوابم بگو که یکمن ماست
چند من دوغ میشه بی کم و کاست؟!
آ برار تا نشومه از تهران
می جوابا فاده، تو را قربان!
ارسال دیدگاه