نقد فیلم لیمبو (Limbo) | وسترنی آرام
لیمبو (Limbo)، وسترنی شهری است که بهدنبال راز جنایتی ۲۰ ساله در مکانی متروک اتفاق میافتد. با نقد این فیلم همراه ما باشید.
به گزارش حرف تازه به نقل از زومجی ، لیمبو، از نظر سبک بصری و قالب ژانری فیلمی متفاوت است. این فیلم که برای اولین بار در جشنواره فیلم برلین بهنمایش درآمد کاندید دریافت خرس طلایی این رویداد برای ایوان سن کارگردان اثر شد. ایوان سن بخاطر فعالیتاش در دنیای سینمای مستند، دیدگاه متفاوتی را روی نماهای این فیلم پیاده کرده و به اثری خاص و جذاب رسیده است. او که مسئولیت تدوین و فیلمبرداری لیمبو را نیز برعهده داشته ایدههای متفاوتی از دنیای سینما را درهم تلفیق میکند و بهواسطهی بازیهای جذاب بازیگران به اثری با طعمی از جنایت، وسترن و درام میرسد.
لیمبو (Limbo)، را شاید بتوان قطعهای از دنیای دو فیلم قبلی ایوان سن یعنی جاده مرموز ( Mystey Road /2013) و گلدستون (Goldstone/ 2016) دانست. در هر دو فیلم کارآگاهی با لوکیشنی دوافتاده وجود دارد که عناصر وسترن نیز درشان دخیل هستند. دنیای این دو فیلم به دور از عدالت و غرق در فساد اتفاق میافتد که جنایت نیز جزیی جدانشدنی از داستانشان است. فیلم لیمبو نیز برگرفته از عناصر این دو فیلم است. اثری که پختهتر و بالغانهتر رفتار میکند و روایت خود را پیش میبرد.
در ادامه داستان فیلم معلوم میشود
لیمبو فیلمی خاص است. اثری بدون نقص و جذاب. روایت با تصویری از یک نقاشی شروع میشود. دستی به میان کادر میآید و دانههایی رنگی را روی بوم میکشد. بعد از آن تصویر به ردپاهای سگی برش میخورد و ماشینی از دور به حرکت درمیآید. لانگ شاتها به معرفی لوکیشنی بیابانی میپردازند و جادههایی خلوت که قرار است تراویس را به هتل لیمبوی شهری متروک و خلوت ببرند. لیمبو به معنای برزخ است، نامی استعاری برای همهی آدمهایی که درگیر اتفاقات فیلم هستند، کسانی که میان جهنم فراموش نکردن و بهشت سوگواری گیر افتادهاند و نمیدانند که راه به کجا ببرند. این فضاسازیهای آخرالزمانی در دل قصهای رئال از همین ابتدا نشاندهندهی نبوغ و تجربهی کارگردان در تلفیق ایدهها و طرحهای مختلف سینمایی است، اتمسفری که قرار است غافلگیرمان کند.
تروایس از ماشیناش پیاده میشود، به هتلی بهنام لیمبو میرود، مخدر مصرف میکند، وسایلاش را میچیند و میخوابد. صبح روز بعد او با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار میشود و در دقیقهی ششم فیلم رسما درام خود را آغاز میکند. تروایس پلیس است که برای بررسی پروندهای متعلق به ۲۰ سال پیش به این شهر متروکه آمده است. او بهدنبال بازخوانی قتل دختری بومی با نام شارلوت بهسراغ برادر و خواهر او میرود. فرم فیلم، فرمی هنری است. قطع فیلم، تصویر سیاهوسفید، نماهای هنری و مینیمال، پرسپکتیو و … هیچکدام متعلق به سینمای تجاری نیستند و از آن تبعیت نمیکنند. حال کارگردان نبوغ خود را اینگونه به رخ میکشد: در فیلمی با قالب هنری، پیرنگی به حرکت درآمده که متعلق به سینمای تجاری است.
نکتهی جالبتر اینکه هیچکدام از نماهای فیلم همانند پلانهای هنری طولانی نیستند و مثل داستانی جنایی برشهایی نسبتا سریع میخورند. بههمین دلیل قطع فیلم، تصویر سیاهوسفید، نوع میزانسنها هیچکدام حوصلهی مخاطب عادی را سر نمیبرند. لیمبو در بحث ریتم نیز دست به خلق مسیر تازهای میزند. ریتم فیلم به دلیل موضوع سبک روایی یعنی جنایت بالاست، از طرفی هم فرم فیلم، مثل رنگ و نماهای عمدتا لانگی (باز) که مینیمالگو هستند، ریتم فیلم را پایین میآورند. این ترکیبها یعنی همزمانی عناصری که به ریتم تند و کند میرسند، باعث شده که مخاطب طرفدار سینمای تجاری به کشف چیزی برآید که تنها در سینمای هنری وجود دارد.
Limbo، یک نئووسترن است. وسترنی شهری که پیرنگاش در شهری دورافتاده، متروک، معدنخیز با زمینهایی لمیزرع و خشک اتفاق میافتد. سطح زمین با چالههایی عمیق پوشانیده شده و تا چشم کار میکند، خشکی است و بیابان. تروایس نیز همان قهرمان همیشگی ژانرهای وسترن است. او به شهری بیابانی میآید، هیچکس نمیداند از کجا آمده و حتی زمانی که دختر اِما از او میپرسد اهل کجایی؟ تراویس در پاسخ به او میگوید که از فضا به این شهر آمده است. او تنهاست و همانند کلینت ایستوود در سوار سرنوشت باید وظیفهاش را در قبال آدمهایی انجام دهد.
Limbo، یک نئووسترن است. وسترنی شهری که پیرنگاش در شهری دورافتاده، متروک، معدنخیز با زمینهایی لمیزرع و خشک اتفاق میافتد
تراویس هم بیگذشته است و هم نیست. هم فروپاشیده است و هم نیست. داستان او داستان آدمهای وسترن است. کسانی که در حال به دوش کشیدن گذشتهای مستتر هستند. قهرمان لیمبو توضیح میدهد که پسرش ترکش کرده و رفته و حالا او مثال شخصیتهای وسترن باید مسیری از رستگاری را پیش بگیرد. تراویس به اینجا آمده تا از نو زنده شود، رستگار شود، گذشتهاش را بشوید و بدون اینکه چیز بیشتری از خود بگوید، شهر را ترک کند. او باید زک و چارلی را به خانه برگرداند، حتی اگر قاتل شارلوت را پیدا نکند. تروایس، هم باید خود را رستگار کند و هم تمام پلیسهای سفیدپوستی که بهدنبال قاتل شارلوت نبودهاند.
Limbo در زیرمتنی از ایدههای نژادپرستی اتفاق میافتد. شارلوت دختری بومی است که هنگام ناپدیدشدناش هیچ پلیس سفیدپوستی به خود زحمت پیدا کردن او را نمیدهد ولی در عوض همهی بومیها توسط نیروهای پلیس بازداشت میشوند. خانواده تحت فشار شدیدی قرار میگیرد، برادر شارلوت بازداشت میشود، مادرشان هنگام مستی تصادف میکندو همه چیز بخاطر نژادپرستی و تفاوت بین کودکان بومی و سفیدپوست نابود میشود و از بین میرود. این بستر که بسان نیروی محرکهای برای درام عمل میکند، بعد از ریتم، جذابترین عنصر فیلم است. کارگردان در ابتدا با پروندهی قتل، روایت و درام خود را شروع میکند و بهطرز مستتری به مسائل نژادپرستی میپردازد. مخاطب وقتی که به نیمههای فیلم میرسد متوجه میشود که در تمام این مدت، پلیسهای سفیدپوست اهمیتی به شارلوت ندادهاند. درواقع این نگرش نژادپرستانه خیلی آرام در معماری درام نفوذ کرده تا جائیکه فیلم از هرگونه شعارزدگی به دور شده است.
لیمبو، از یک پروندهی قتل به مسئلهی نژادپرستی و پس از آن به نمایش نابودی چند نسل میرسد. برادر و خواهر شارلوت هنوز در ۲۰ سال پیش زندگی میکنند. چارلی به بیابان و معدن ازکارافتاده و کوچکاش پناه برده و اِما نیز مشغول بزرگ کردن بچههای برادرش است. آنها هنوز سوگوارند و فراموشی شارلوت برایشان کاری غیرممکن است. البته درد این خانواده بیش از اینکه به فقدان شارلوت مربوط شود بخاطر نژادپرستی است، اینکه کسی به حرفهایشان گوش نداده و توسط پلیس رها شدهاند. Limbo در این بُعد از خود تبدیل به درامی انسانی میشود، فیلمی که به دنبال نمایش سه نسل از خانوادهای فروپاشیده و غمگین است. احساس گناه در بین همهی آدمهای این شهر موج میزند و حتی تراویس نیز درگیر این ایده است. این شهر که از دید فیلمساز بهعنوان یک شخصیت نفرینشده کار میکند، به معنای واقعی برزخی نابودکننده است.
لیمبو، از یک پروندهی قتل به مسئلهی نژادپرستی و پس از آن به نمایش نابودی چند نسل میرسد
لیمبو دربردارندهی یکی از پایانبندیهای جذاب در دنیای سینماست. تراویس هنگام بازگشت از این شهر متروکه به این نتیجه میرسد که قاتل شارلوت را یافته است. او بالای سر قاتل میرود و اسلحهاش را میکشد اما نه بهعنوان مامور قانون. او در پی اجرای قوانین انسانی است و نه قانون مدنی. تروایس میداند که قوانین مدنی در این برهوت هیچ جایی ندارد و تنها خاصیتاش فروپاشی و نابودی نسلهاست. جوزف روی تخت افتاده و به سختی نفس میکشد، تراویس از کشتناش منصرف میشود و بهعنوان یک دادخواه ترجیح میدهد که جوزف با زجر بمیرد. لیمبو فیلمی است که در سکوت پیش میرود، در سکوت برزخی تکاندهنده میسازد و در سکوت نیز بهشت و جهنماش را خلق میکند.
ارسال دیدگاه