معرفی کتاب رویای تبت فریبا وفی

در ادامه با معرفی کتاب رویای تبت فریبا وفی همراه شما هستیم.

به گزارش قلم آزاد، کتاب رویای تبت اثر فریبا وفی رویای مشترک آدم‌هایی است که می‌خواهند آزاد فکر کنند و آزاد زندگی کنند. به دور از سرخوردگی‌ها و تحمیل‌هایی از هر نوع که آن‌ها را از تجربه واقعی زندگی باز‌می‌دارد و درک آن‌ها را از زندگی ناقص و اخته می‌کند و از فهم گسترده و همه‌جانبه واقعیات بازشان می‌دارد. آن‌ها را از خود واقعی‌شان دور می‌سازد و از خود بیگانه‌شان می‌کند.

همه آدم‌ها در رویای تبت در جستجوی چیزی هستند. در جستجوی عشق، همدلی، امید، امنیت و تفاهم. در جستجوی دنیایی که جای بهتری برای زندگی کردن و دوست داشتن است. همان رویایی که به نظر شکست خورده اما همچنان به شکل یک رویا باقی مانده است.

فریبا وفی در سال ۱۳۴۱ در تبریز به دنیا آمد. از نوجوانی به داستان‌نویسی علاقه‌مند بود و برخی از داستان‌های کوتاه او در گاهنامه‌های ادبی منتشر شدند. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاه او در عمق صحنه، را نشر چشمه در سال ۱۳۷۵ و دومین مجموعه، حتی می‌خندیم، را نشر مرکز در سال ۱۳۷۸ منتشر کرد. در سال ۱۳۸۱ نخستین رمان وفی، پرونده من، توسط نشرمرکز منتشر شد که جایزه ادبی یلدا و جایزه ادبی بنیاد گلشیری به آن تعلق گرفت و هیات‌های داوری جایزه مهرگان ادب و جایزه ادبی اصفهان نیز از آن تقدیر کردند. رمان دوم او، ترلان در سال ۱۳۸۲ توسط نشرمرکز منتشر شد و چاپ دوم رسید. کتاب حاضر، رویای تبت سومین رمان این نویسنده است. که برنده جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۸۵ و همچنین برنده لوح تقدیر هفتمین دورره جایزه مهرگان ادب سال ۱۳۸۵ شده است.

درخصوص کتاب‌های فریبا وفی در پشت جلد کتاب آمده است:

پرونده من تاکنون به زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی، ترکی، آلمانی و اسپانیایی ترجمه و منتشر شده و کتاب رازی در کوچه‌ها به زبان‌های فرانسوی و نروژی ترجمه و منتشر شده است. انتشار همه این ترجمه‌ها بر اساس عقد قرارداد رسمی کپی‌رایت میان نشر مرکز و ناشران خارجی انجام شده است.

کتاب رویای تبت

رمان روایت عشق‌های ناتمام یا ممنوعه سه زن به نام‌های شعله، شیوا و فروغ است. زنانی که جز حسرت و تنهایی چیز دیگری نصیب‌شان نمی‌شود. داستان کتاب توسط شعله خطاب به خواهرش شیوا روایت می‌شود. شعله‌ای که خودش ناکام از عشق اول به‌دنبال رابطه‌ای امن و عاطفی همراه با فرد دیگری است.

شیوا درگیر زندگی مشترکی است آن را با احساس تمام و عشق آغاز کرده ولی به‌مرور زمان این عشق کم‌رنگ شده و قواعد منطقی حاکم بر روابطه او را از این زندگی مشترک خسته کرده و اکنون جنون عشق ممنوعه به جانش افتاده است. جاوید و شیوا است تلاش می‌کنند در مراحل زندگی همواره تصمیمات منطقی بگیرند. اما حضور افرادی که در معاشرت با آن‌ها هستند چنین تصمیمی را دشوار می‌کند.

در میان رخدادهای بسیار در مورد اشخاص متعدد داستان، مهمترین ماجرا مربوط به صادق دوست صمیمی جاوید و کسی است که در رابطه با شعله خواهر شیوا به سر می‌برد. صادق و شیوا در بسیاری از موارد فکری شبیه به هم دارند و سرانجام این نوع همفکری و هم ذهنی خود را در جمعی از دوستان مطرح می‌کنند.

درنهایت فروغ را در داستان داریم که نامادری همسر شیواست که او نیز همسر اول و عشقش را به‌خاطر بچه‌دارنشدن از دست داده و همسر دومش هم به‌خاطر تفاوت‌های شخصیتی و باورهای غلط به هیچ‌وجه او را درک نمی‌کند.

داستان کتاب با وجود چنین شخصیت‌هایی و داستان زندگی آنان بسیار پیچیده و سخت می‌نماید. داستان به‌تدریج پیش می‌رود و زوایای مختلف آن به‌مرور برای مخاطب بیان می‌شود تا اینکه در پایان رمان، حقیقت به یک‌باره روشن می‌شود.

فریبا وفی در این رمان همانند رمان‌های دیگرش از سرکوب‌ها، دغدغه‌ها، نگرانی‌ها و خودخوری‌های زنان می‌نویسد. او همچنین از زنان و مردانی می‌نویسد که به خاطر عدالت و سعادت انسان‌ها رنج کشیده و به زندان افتاده‌اند و اکنون به عشق‌های گم‌شده، به زمانی که بیهوده از دست رفته و تفاوتشان با نسل روراست و بی‌ریای جدید، می‌اندیشند و جز سکوت کاری نمی‌کنند. به طوری که یکی از شخصیت‌ها که چوب وفاداری به اعتقادات خود را خورده است، می‌گوید:

اگر دروغ‌هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرف‌ها را کنار بگذاری تازه می‌توانی لحظه‌های با ارزش زندگی را بشناسی.

داستان کتاب شبیه به یک گفتگو یا یک نامه از زبان خواهری به خواهر بزرگترش است که از آخر شروع می‌شود و در زمان‌های متفاوت به گذشته بازمی‌گردد تا گوشه‎‌ای از اتفاقات را پیش روی خواننده بگذارد. این نوع روایت شاید در ابتدا سخت باشد و مبهم و باور نکردنی جلوه کند اما اگر خواننده حوصله کند و با دقت کتاب را بخواند از آن استقبال خواهد کرد.

کتاب رویای تبت

جملاتی از متن کتاب

با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلی‌ها و پشتی‌ها و عوض کردن رومیزی‌ها آرایش تازه‌ای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازه‌ای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بی‌آنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلی‌تان بودند. بعضی وقت‌ها که به خانه‌تان می‌آمدم آنها را می‌دیدم. در خانه‌های قبلی صدای صاحبخانه درمی‌آمد به خاطر آدم‌های جورواجوری که مرتب به خانه‌تان رفت و آمد می‌کردند.

زندگی کردن را به ما یاد نداده‌اند.

امشب همان شب بود شیوا. حالا می‌فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی‌اعتنایی‌ات نسبت می‌دادم. همیشه فکر می‌کردم آمادگی روبرو شدن با واقعیت را داری. می‌گفتی اگر نادیده‌اش بگیری باید تاوان بدهی. روی حرفت با من بود. نمی‌توانستم واقع‌بین باشم. خیالاتی بودم. هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش آمده بود امید داشتم. هر لحظه ممکن بود مهرداد پیدایش بشود و بگوید همه چیز یک شوخی بود. یک شوخی بامزه.

ولی از پس ساده‌ترین مشکلات زندگی‌مان بر نمی‌آییم. بزرگ شده‌ایم ولی تربیت نشده‌ایم.

بلند نشدی. از تنبلی نبود. هیچوقت تنبل نبودی. فرز و چابک و همیشه در حال آسان کردن زندگی بودی. نگاهت به همه‌چیز کوتاه ولی مسلط بود. مثل نگهبانی که چندان مهربان نیست ولی عمیقا متعهد است. حواست به همه‌چیز و همه کس و به ویژه جاوید بود.

گفت: «تو دختر قشنگی هستی. باشعوری.» این جور مقدمه را خوب می‌شناختم. خوبی‌ها را به تو می‌گفتند تا خوب‌ترها را از تو دریغ کنند.

وقتی آدم به چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد، زیاد دور نمی‌رود. همان حوالی پرسه می‌زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می‌زند.

یک روز از سرِ بیکاری به بچه‌های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که فقر بهتر است یا عطر؟ قافیه ساختن از سرگرمی‌هایم بود. چند نفری از بچه‌ها نوشتند فقر. از بین علم و ثروت هم همیشه علم را انتخاب می‌کردند. نوشته بودند فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می‌کند و او را بیدار نگه می‌دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می‌کند. عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. فقط یکی از بچه‌ها نوشته بود، عطر. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود عطر حس‌هایی را در آدم بیدار می‌کند که فقر آن را خاموش کرده است.

رابطه آدم‌ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.

در آن روز گرم کارها را تقسیم کردیم. قرار شد تو بروی دنبال کار جوان‌ها. نیما را به کلاس ببری و اسم یلدا را برای کلاس زبان بنویسی. من هم باید سالمندان را می‌بردم پارک تا هوایی بخورند. فروغ و مامان هر دو کند می‌رفتند. فروغ به خاطر چاقی‌اش و مامان به خاطر زانو‌دردش. از پشت سرشان می‌رفتم و فکر می‌کردم بهتر است مثل کدام یک از این‌ها پیر شوم. مامان لاغر و قبراق بود ولی با در و دیوار خانه هم درگیر بود. به شیر آب دهن کجی می‌کرد و به قصابی که ازش گوشت می‌خرید مظنون بود. شاد بودن حکم لخت بودن را برایش داشت. از هر دو به یک اندازه احساس گناه می‌کرد. با اخم تسبیح می‌گرداند و با چهره رنج کشیده پیش خدا حاضر می‌شد. آدم‌های مظلوم را دوست داشت و تا وقتی مظلوم مانده بودند، به آنها کمک می‌کرد.

تا صبح چند بار تا درِ خانه‌ی مهرداد رفتم. با یک پیت بنزین به خانه‌شان می‌رفتم. تصور پیت بنزبن توی دستم و کبریت توی جیبم تسکین می‌داد. نمی‌دانستم چطور، ولی سر جایاولم برمی‌گشتم و دوباره راه می‌افتادم. ایندفعه با گالونی پر از نفت از سربالایی کوچه‌شان بالا می‌رفتم. پالتوی آجری رنگم را پوشیده بودم و با شال صورتم را پوشانده بودم.

گفت: چرا همه‌اش دنبال معنای دیگری هستی. این یک دوستی ساده است. «آب دهانم را قورت دادم.» دوستی یک زن و مرد هیچ‌وقت ساده نیست.

مشخصات کتاب
  • کتاب رویای تبت
  • نویسنده: فریبا وفی
  • انتشارات: مرکز
  • تعداد صفحات: ۱۸۰

نظر شما در مورد کتاب رویای تبت چیست؟ لطفاً اگر این کتاب را خوانده‌اید، نظرات و تفکرات خود را پیرامون کتاب با ما در قسمت کامنت‌های همین معرفی کتاب با ما به اشتراک بگذارید. با صحبت کردن پیرامون کتاب، درک و فهم خود را از کتاب بیشتر خواهیم کرد.

منبع: کافه بوک