رویایی در همین نزدیکی…

بهنیا ثابت رفتار : همیشه آرزو می کردم ساعتی در روز برای خودم باشد. یک خیابان دنج و خلوت، پیاده روی، فکر، کتاب و یک فنجان چای تازه دم… گاهی برای آرامش نیازی نیست بهترین ها و گران ترین ها برای ما باشد. چند دقیقه پیاده روی، بازی سایه ها زیر نور ماه، نسیم خنک رقص […]

بهنیا ثابت رفتار : همیشه آرزو می کردم ساعتی در روز برای خودم باشد. یک خیابان دنج و خلوت، پیاده روی، فکر، کتاب و یک فنجان چای تازه دم…

گاهی برای آرامش نیازی نیست بهترین ها و گران ترین ها برای ما باشد. چند دقیقه پیاده روی، بازی سایه ها زیر نور ماه، نسیم خنک رقص فواره آبی، جایی برای تنهایی و یک فنجان چای تازه دم در هوای آزاد برای آرام بودن بس است. گاهی دور بودن از بوق زدن ها و کلاچ و ترمز و دود اگزوز در زندگی ماشینی امروز بیش از هر زمان دیگری نیاز است. گاهی احساس میکنم همین که چند ساعتی صدای گوش خراش هیچ موتوری روح و روان و مغز و گوشمان را در هم نپیچد برای آرامش کافیست!

در رویاهایم در کنار آن خیابان، کافه کتابی را متصور بودم که پاتوقی برای اهل هنر و کتاب بود. میز و صندلی هایی جلوی کافه روی سنگفرش خیابان چیده شده بود و چند میز کوچک هم در گوشه های کافه. کتابی بر میداشتم و زیر نور متمرکز میز همیشگی ام چند دقیقه ای به خواندن کتاب و نوشیدن چای مشغول می شدم. پیرمردی با ظاهر روشنفکرانه و عینک گرد، جلیقه ای خاکستری، عصایی چوبی و ساعتی زنجیردار را هم در آنجا تصور می کردم که همیشه یک فنجان قهوه سفارش می داد و چند دقیقه ای میهمان کافه بود.

بعضی روزها به تماشاخانه می رفتم و محو تماشای اجرای هنرمندانه تئاتر می شدم. میزانسن خاص و چهره پردازی های شگفت انگیز و سالن روباز با دیوارهای آجری نارنجی و درختان تنومند حال و هوای خاصی به فضای تماشاخانه داده بود.

از مقابل کافه کتاب دوچرخه هایی با ظاهر کلاسیک و قدیمی که در ایستگاهی چیده شده بود و چند گیشه روزنامه فروشی در گوشه و کنار به چشم می خورد. تابلوی یک عکاسخانه سنتی هم از آن دور و از لا به لای شاخ و برگ درختان دیده می شد. در شب های مه آلود، نور سفید پروژکتورهای مقابل سینما هم در فضا محو می شد و هوا که بارانی می شد گربه ای چاق به کنار ناودانی کافه کتاب، جایی که چتر بالای میزها از باران در امانش نگه می داشت، پناه می آورد. از بوی کبابی که در فضا پیچیده بود و از گاری هایی زیبا که در آن سوی میدان خودنمایی می کردند به راحتی می شد دلیل چاقی گربه را حدس زد!

ساعت ها پشت هم می گذشت و اینجا گذر زمان سریع تر می شد و هنوز زندگی جریان داشت. انگار که ساعت ۸ غروب باشد! باران هم می بارید. صدای آونگ ساعت خبر از رسیدن نیمه شب می داد. کمی آن طرف تر بالاتر از عطاری و داروخانه شبانه روزی، گذری بود با چترهای فراوان و رنگارنگ. چند قدم زیر باران باید رفت تا به آن گذر رسید و از آنجا به دنیای ماشینی برگشت…

چند سال پیش این رویاها و آرزوها عجیب به نظر می رسید. “دنیا عوض شده است این روزها دیگر روستاها هم ماشینی شده اند. کسی حاضر نیست راحتی زندگی امروز را با حرف هایی که فقط در رویا زیباست عوض کند” و جواب هایی شبیه به این را می شنیدیم. امروز اما رشت صاحب پیاده راهی شده است که شاید بسیاری از این آرزوها را با تولد خود به ارمغان نیاورده است اما می تواند تمام این آرزوها و رویا ها را براورده کند. پیاده راهی فرهنگی که آغازی است برای راهی پر پیچ و خم و بی پایان برای بهترین شدن و بهترین ماندن… پیاده راهی که شاید بهترین نباشد اما گاهی برای آرامش نیازی نیست بهترین ها و گران ترین ها برای ما باشد…