رشت؛ شهر بیکلانتر
رضا سیف پور – از نوجوانی فیلم های وسترن را خیلی دوست داشتم. نه به خاطر هفت تیر کشی یا بکش بکش های مرسومش و حتی نه به خاطر کابوهای با معرفت و جان وین، بلکه بخاطر یک شخصیت جذاب و مورد توجه به نام «کلانتر».
در سینمای وسترن کلانتر شخصیتی عجیب و مورد احترام همه بود. فردی برآمده از خواست مردم، در تمدنی تازه تاسیس به نام «غرب وحشی». در غرب وحشی، کلانتر کسی بود که تنها به واسطه یک ستاره حلبی می توانست به نماد قانون مداری یک ملت تبدیل شود. ستاره ای حلبی که گاهی به راحتی دست به دست می شد و با خود مسئولیت و تعهد به همراه داشت. در غرب وحشی تمام این قانون مندی، حاصل اراده شهروندانی بود که آگاهانه تصمیم می گرفتند تا به جهت آسوده زیستن و با امنیت کار کردن، فردی را انتخاب کنند تا حافظ و مجری «قانون» باشد و آن فرد به واسطه اجرای همین قانون، مورد احترام مطلق بود. بطوریکه یک ستاره حلبی بر روی سینه یک شهروند عادی به نام کلانتر کافی بود تا یا کسی خطا نکند و یا اگر خطا کرد مطمئن باشد که باید هزینه آن را بپردازد و این همان چیزی بود که پایه های قانون مداری در دنیای غرب را برای همیشه طرح ریزی کرد و در این طراحی ارزشمند بی گمان «کلانتر» نقشی ممتاز داشت.
اکنون از زمان کلانتر ها و ستاره های انتصابی از سوی مردم چیزی قریب به دو قرن گذشته اما هنوز شهرهای بی قانون که مردمانش اعم از شهروند یا مسئول، به قانون پایبند نمیشوند «شهر بیکلانتر» میگویند. چیزی شبیه به همین کلانشهر خودمان.
برای من بسیار باعث شرمساری است که شهری کهن مانند رشت را که روزگاری «دروازه اروپا» و مهد دهها اولین در کشور بوده، شهری بیکلانتر و به دور از قانون و قانون مداری بنامم اما چه کنم که گاهی نمیتوان بر واقعیت پرده پوشید. کافیست یک روز قدم زنان چرخی در این شهر شهیر بزنید؛ وارد شهر که میشوید چاه های عمیق جادهای، خیابانهای شهر را زینت داده و کسی نیست که بگوید چرا؟ دو طرف خیابانها پر است از صندلیها و جعبه چوبیهای مختلف که مغازه دارها گذاشته اند تا کسی پارک نکند و باز کسی نمی پرسد چرا؟ سرتاسر شهر کمترین تعداد ممکن از سطل زباله وجود دارد و در عوض انبوهی از زباله ها زیر هر درخت در حاشیه پیادهروها جا خوش کرده.
جلوتر که برویم سرتاسر خیابانها پراست از صندوق های رنگارنگی که شما را تشویق به نوعی کمک مادی می کند و در کنار آن، ده ها پسر بچه و دختر بچه و پیر و جوان در چهار راه ها که از ماشین ها به امید کمکی خود را آویخته اند. آن سوتر، بخصوص حد فاصل میدان فرهنگ تا پل عراق انبوهی از گاری چی ها را می بینید که در وسط خیابان، دو ردیفه ایستاده اند و دو ماشین به زحمت از کنار هم رد می شوند. در ادامه زرجوب و گوهر رود که سالهای سال است چشمشان به بودجه ای وا مانده تا بیاید و دستی به رویشان بکشند اما هر سال دریغ از پارسال. وارد شهر که میشوید نصفش با میله های قطور وسط خیابان آذین شده و نصف دیگرش فقط میخ پرچ های باقیمانده از میله های قبلی را می بینید که لاستیک ماشینها را نوازش می کند بی آنکه کسی بپرسد حکایت این میخها و آن لولهها چیست؟
آن سوتر، سر هر چهار راه، ردیفی از تاکسی های زرد منتظر مسافر و مسافرانی منتظر شخصی. به طرف شهرداری که می روید نخل های سر به فلک کشیده و پیاده راه فرهنگی که هرچه میگردی کمتر نمادی از فرهنگ خودمانی در آن پیدا می کنید. ظهر که می شود ناگهان عطر دل انگیز گوشت، از پیاده روهایی که توسط کبابی ها اشغال شده، به مشام می رسد. کبابی هایی که بی توجه به عابرین، کباب کثیف یا کباب مگسیشان را باد میزنند. گویی بازار شام است و کسی نمی پرسد جان آدمی کیلویی چند؟! حالا شاید وقتش رسیده که بخواهید به خانه برگردید و شاید شما هم مثل من با خود بگویید کاش در این شهر کسی بود که ستارهای حلبی بر سینه داشت و مردم می توانستند برای این همه بی قانونی به او پناه ببرند. «شهر بی کلانتر» چیزی شبیه همین است.
حرف تازه – انتشار یادداشت های دریافتی الزاما به معنای تایید محتوای آن نیست و به دلیل آشنایی مخاطبان با فضای روز جامعه و رسانه منتشر می شود.
ارسال دیدگاه