یادداشتی از جواد هادی زاده؛

دوچرخه ۲۸ و حال خوب

جواد هادی زاده- صبح زود باید میرفتم تا به جلسه ای نه چندان مهم برسم. ترافیک سر صبح خیابانهای رشت را هم که نگو. وقتی به میدان شهرداری یا همان پیاده راه رسیدم و از تاکسی پیاده شدم، با خواب آلودگی زیاد قدم زنان از پیاده راه رد می شدم که مجسمه مردی کلاه به […]

جواد هادی زاده- صبح زود باید میرفتم تا به جلسه ای نه چندان مهم برسم. ترافیک سر صبح خیابانهای رشت را هم که نگو. وقتی به میدان شهرداری یا همان پیاده راه رسیدم و از تاکسی پیاده شدم، با خواب آلودگی زیاد قدم زنان از پیاده راه رد می شدم که مجسمه مردی کلاه به سر با دوچرخه ۲۸ قدیمی توجه مرا جلب کرد. دو پیرزن و یه پسر جوان و چند مرد میانسال دورش جمع شده بودند. یکی از خانمها که احتمال از ورزش صبحگاهی می آمد، خیلی صمیمانه با مرد دوچرخه به دست حرف میزد و او را تحسین می کرد.انگار یاد شوهرش افتاده بود که دیگر نیست یا یاد پدرش، نمیدانم. اما وقتی با این مرد حرف میزد انگار تمام خاطرات جوانی ش به چشمش آمده. نان تازه روی تکبند دوچرخه و دیوان حافظ داخل خورجینش بد جور دلش را آب کرده بود.
مردها هم با آن خانم همکلام شده بودند و هر کس خاطره ای از آن دوچرخه های قدیمی تعریف میکرد و شاد می شدند..
یادم امد که دیرم شده و باید به جلسه ی نه چندان مهم برسم.
کمی خواب از سرم پرید و به اینکه مردم چقدر با اتفاقات شهر حالشان خوب یا بد می شود فکر میکردم و اینکه چند نفرشان هم ممکن است بی تفاوت باشند.
اما حال خوش این آدمها سر صبح حال مرا هم بسیار خوب کرد…