در خانه ما گیلکی حرفزدن علامت صمیمیت و فارسی صحبتکردن علامت احترام بود
حرف تازه – آنچه میخوانید بخشهای کوتاهی است از گفتوگوی بیژن اسدیپور با هوشنگ ابتهاج که در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۷۴ در نیوجرسی آمریکا صورت گرفته است. متن کامل این گفتوگو ابتدا در مجله «دفتر هنر» در اسفندماه ۱۳۷۴ در کانادا منتشر شد، و بخشهایی از آن با اطلاع و هماهنگی بیژن اسدیپور برای نخستینبار در ایران، روزنامه آرمان.
تولد سایه
من فرزند اول پدر و مادرم هستم. اما درواقع اینطور نیست. اگر به حساب حرف شاعرانه و اینگونه بازیها نگذارید در این ارتباط همواره یک احساس گناهی با من همراه بوده است. توضیحش این است که ظاهرا پدر و مادرم پیش از تولد من صاحب پسری میشوند که در لحظه تولد میمیرد. اگر او زنده میماند من به دنیا نمیآمدم. با روندی که پدر و مادرم برای بچهدارشدن خودشان داشتند مثلا بچه دومشان (خوهر بزرگ من) سه سال بعد از من و خواهر دیگر سه سال بعد از او و آن دیگری هم چهار سال بعد به دنیا آمدند. یعنی من سه خواهر دارم و تنها پسر خانواده هستم. ظاهرا من تقصیری در این قضیه نداشتهام ولی همیشه این احساس را داشتهام که در این دنیا عوض کس دیگری دارم زندگی میکنم. مثل اینکه از اول عوضی به دنیا آمدهام.
پدر و مادر
پدر و مادرم به گونهای باهم قوم و خویش بودند برای اینکه مادرم مادر پدرم را عمهخانم صدا میکرد. که او یا عمه و یا دخترعمهاش بوده است. جز پدر و مادرم که در رشت به دنیا آمدند باقی اجدادم گیلانی نبودند. پدربزرگ پدریام تفرشی یا گرگانی بود، مادربزرگ مادریام اصفهانی بود که مادر او شیرازی بود. یا مادر پدرم تهرانی و مادر او مازندرانی بود. بههرحال اجدادم اختلاطی از همه اقوام و ملل شهرهای مختلف ایراناند. مادر و پدرم در رشت به دنیا آمدند و رشتی هستند من و خواهرهایم در رشت به دنیا آمدیم. من در ۶ اسفند به دنیا آمدم. از بچگی در ذهنم هست که روز تولدم ۹ صبح جمعه ماه رمضان بود. اینطور در ذهنم مانده است که شاید هم نادرست باشد.
کودکی
چون تنها پسر خانواده بودم و بعد از من سه تا دختر به دنیا آمدند و ضمنا یک پسر هم قبل از من نیامده رفت خیلی برای خانوادهام اهمیت داشتم و خیلی عزیزکرده و خودسر و خودرای و لوس و ازخودراضی بار آمدم. تا دوازده سیزده سالگی من اگر کسی حال مادرم را میپرسید زارزار گریه میکرد و میگفت یک پسر دارم آن هم دیوانه است! و هرچه میگفتند خانمجان! پسربچهها اینطوریاند و بزرگ میشوند و خوب و عاقل میشوند. هفتادسالگی آخر آن عقلی که میگفت به سرم نیامد! تا سن دوازده سیزده سالگی خیلی اذیتکننده بودم. آزارگر بودم. یک بچه کمسنوسالتر از خودم را طناب میبستم و از درخت آویزان میکردم.
خیاطی
از بچگی علاقه به کارهای مختلفی داشتم یکی از آن چیزهایی که خیلی برایم جالب بود آشپزی بود. در همان هشت تا ده سالگی برای غذاپختن و یادگرفتن حرص میزدم. بعضی از آن آموختهها را الان هم میدانم. یک سه ماه تابستان مرا پیش یک خانم خیاط فرستادند (شاید به خاطر آنکه در خانه شلوغ میکردم) حیاطخانهای در خانهاش داشت با تعدادی شاگرد که همه زن بودند. خیاطِ خانوادگی بود و به خانهها میرفت و برای خانمها لباس میدوخت و ما مشاوستا صدایش میزدیم. سه ماه تابستان مرا فرستادند پیش او که خیاطی و گلدوزی و دمسهدوزی یاد بگیرم. هنوز هم سرگرفتن بافتنی را با نخ کاموا بلدم.
ویولننوازی
یک مدتی هم پیش معلم ویولن رفتم. یک موسیو یرواندی داشتیم (پدر این جرج مارتیرسیان که نوازنده ویولن در ارکستر سمفونی تهران بود که بعد با خانمی بلژیکی ازدواج کرد و از ایران رفت) پیش او برای مدت کوتاهی مشق ویولن کردم. ویولن را هم به این صورت کنار گذاشتم که روزی با دوستی توی اتاق تمرین کشتی میکردیم. من ویولن را لخت گذاشته بودم زیر تخت. خوردیم به تخت و تخت بلند شد و پایه تخت در شکم ویولن نشست و ویولن شکست. و به این شکل نوازندگی از خانه ما رفت. این اتفاق به گونهای دیگر برای پدرم پیش آمد. ظاهرا پدرم در جوانی ساز میزد. بعد که با مادرم ازدواج کرد فکر کرد این کار آبرومندانهای نیست و ساززدن را کنار گذاشت؛ چراکه میگویند پسر ابتهاجالملک و داماد رفعتالممالک مثلا خوب نیست که ساز بزند. گویا اوایل زندگی مشترک با مادرم وقتی که به خانه میآمد اگر مادرم خوابیده بود صدایش نمیکرد. مینشست ساز میزد تا او بیدار شود. او بعد ساز را کنار گذاشت. یک روز شخصی میآید در خانه را میزند و میگوید که آقای ابتهاج گفتهاند آن ساز را بدهید. مادرش ساز را میدهد و آن مرد میرود. شب که پدرم به خانه میآید مادرش میگوید فلانی تو که مدتها است توی خانه هم ساز نمیزنی؟ کجا میخواستی ساز بزنی؟ پدرم میگوید من ساز نخواستم. گویا رِندی میدانسته او ساز دارد و لابد ساز قیمت داری هم بوده. به این وسیله ساز را کش میرود. بههرحال اول اینطور و بعد با کشتی گرفتن من موسیقی از خانه ما رفت.
از نقاشی تا کُشتی
یک مدتی هم پیش معلم نقاشی رفتم. یک مدتی هم پیش معلم گچبری و قالبسازی و مجسمهسازی رفتم. بعد که یکخُرده سن بالا رفت مدتی تمرین کشتی کردم. یک مدتی هم تمرین وزنهبرداری. این علاقه به ورزش در من باقی ماند بیآنکه ورزشکار باشم. هیچوقت ورزش به آن صورت جدی نمیکردم، ولی به چند رشته ورزشی بخصوص کشتی علاقمند بودم. هنوز هم هستم. در یک لحظاتی هم که یک کُشتی خوب را تماشا میکردم (هنوز هم باور دارم) که مثل غزل حافظ برایم لذت داشت. اصولا آدمیزاد چنین است. وقتی از بیرون نگاه میکنید همه زندگی یک نوع بازی است. آن لطیفهای که میگویند بابایی وقت دیدن مسابقه فوتبال معترض گفت چرا ۲۲ نفر آدم را معطل یک توپ کردهاند؟ خب به هر نفر یک توپ بدهند که برود بازی کند. این حرف درست است. مثل همهچیز زندگی ماست. وقتی در متن مقررات کاری قرار میگیریم آن کار جالب و پرهیجان میشود درحالیکه وقتی بدون اطلاع و از بیرون نگاه میکنیم کاری مضحک به نظر میرسد. همین چیزی که اسمش را زندگی و هنر و شعر گذاشتهایم به نوعی مثل همان بازی است. بههرحال برای کارهای مختلف از جمله موسیقی و نجاری و طباخی و خیاطی بیقراری و کنجکاوی داشته و هنوز هم دارم. حالا هم شما چند دکان کتابفروشی و گلفروشی و اغذیهفروشی و ابزارفروشی را پهلوی هم قرار دهید من جلوی دکانی میایستم که آچار و پیچگوشتی میفروشد. برای من هنوز هم این از همه جالبتر است. از بچگی هم به کارهای فنی علاقه بیشتری داشتم. حالا هم سر پیری (یعنی در آخر خط) افسوس میخورم که کاش بهجای شعر دنبال موسیقی را گرفته بودم.
زبان گیلکی
در خانه ما یک مکالمه عجیبی وجود داشت. گیلکی حرفزدن علامت صمیمیت و فارسی صحبتکردن علامت احترام بود. مادرم با پدرم گیلکی حرف میزد و پدرم به فارسی جواب میداد. بعد پدرم با مادر خودش گیلکی حرف میزد و مادرش فارسی جواب میداد. همینطور ضربدری. تمام اهل خانه با ما بچهها فارسی و با خودشان گیلکی حرف میزدند. پدر و مادرم با ما فارسی حرف میزدند. بعدا که به مدرسه رفتم اگرچه بچههای شهرستانی باهم به زبان محلی صحبت میکنند با من فارسی حرف میزدند. درنتیجه من در تمام عمرم مجموعا ده دقیقه هم گیلکی حرف نزدهام. و ضمنا گیلکی حرفزدن امروز را هم قبول ندارم. مخصوصا که امروز یک فارسی شهری را لفظ به لفظ به گیلکی ترجمه میکنند که در گیلکی چنین نیست و آن زبان ساختمان خاص خودش را دارد.
فضای خانه
یک فضای خاصی در خانهمان بود. اگرچه فضای زندگی در خانواده ما تا حدی مرفه و اعیانی بود ولی فاصلهای وجود نداشت و به اصطلاح کلفت و نوکر سر یک سفره مینشستند. اگر خدمتکاری قهر میکرد گوشهای مینشست وکار نمیکرد اینطور نبود که به زور و اجبار کار کند. فضای دوستانهای بود. مادرم یک زن مذهبی بود و تا آخر عمر سعی میکرد که نمازش ترک نشود. با آنکه مریض بود و چاق شده بود و پادرد داشت نشسته نماز میخواند. خدای او یک خدای شیرین خوبی بود. با خدا دوستی داشت. با خدا حرف میزد. گاهی حتی به او اعتراض میکرد. همسایهای داشتیم که پسرش علی آقا کبوترباز بود. میگفت خدایا تو مگر نمیدانی اینها این بچه را با چه بدبختی و نداری بزرگ کردهاند؟ من از کار تو سردرنمیآورم. خودت بهتر میدانی لابد حکمتی در کارت هست. من نمیدانم ولی کار خوبی نکردی. خیلی برایم جالب بود. خیلی خدایش شیرین بود. با خدا دوست بود و از او نمیترسید. و این روحیه گویا در من اثر گذاشت. یک مقدار تمایلات به عرفانی ایرانی از آنجا شروع شد. و شاید اولین آموزشهایم یک نوع از عرفان با همان روحیهای که مادرم داشت در من شکل گرفت. پدرم مقید به آداب مذهبی نبود. اما علاقمند به کمک و کار خیرکردن بود. توی خیابان میدید کسی لباس کافی ندارد میگفت برو خانهمان بگو آن کت و شلوار راهراه را به تو بدهند. بعد مادرم معترض به پدر میگفت مرد این را خودت یکبار بپوش بعد ببخش! پدرم لباس پوشیده را نمیبخشید. از این کارها میکرد. مجموعا در خانه یک فضای خوبی داشتیم. من هیچ وقت ندیدم که پدر و مادرم باهم دعوا کنند یا حتی با صدای بلند باهم حرف بزنند. در خانه ما از هیچکس فحش شنیده نمیشد.
و سرانجام: شعر
پدربزرگم ابتهاجالملک در جوانی عاشق دختری به نان گوهر بوده و برای او شعر میگفته است. ولی هیچ اثری از او در دست نیست. از کسان دیگری هم شعری از او نشنیدهام. پسرخالهای دارم (پسربزرگ خاله بزرگم) دکتر مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی) که شاعر معروف و بزرگی است. گلچین گیلانی شاعر خوبی بود که در غریبی زندگی کرد و در غریبی هم فوت شد. تقریبا از هشت-نُه سالگی مشغول شعرگفتن شدم؛ با توجه به اینکه اولین کتابم در سال ۱۳۲۵ که حدودا نوزده ساله بودم چاپ شد. با نام «نخستین نغمهها»؛ آن کتاب را خوشبختانه کسی ندارد. و من خودم آن را از خودم قایم میکنم. برای اینکه شعر خراب زیاد دارد. دکتر مهدی حمیدی شیرازی مقدمهای بر آن نوشته است و عبدالعلی طاعتی هم نوشته بود ؛ گیلان شاعرپرور. شعرهایی در این کتاب هست که از دوازده سیزده سالگی من است.
ارسال دیدگاه