بهترین فیلم های دیوید فینچر | از بنجامین باتن تا هفت
دیوید اندرو لئو فینچر تا به امروز ۱۱ فیلم بلند را کارگردانی کرده است؛ از قسمت سوم «بیگانه» و فیلم Se7en تا فیلم Gone Girl و «منک».
به گزارش حرف تازه به نقل از زومجی ، میان فیلمسازهای زندهای که واقعا فیلمنامهنویس محسوب نمیشوند و فقط کارگردانی و تهیهکنندگی آثار مختلف را برعهده داشتهاند، دیوید فینچر را باید یکی از پرطرفدارترینها دانست. او که در اصل با کارگردانی چندین و چند موزیک ویدیو کار خود را شروع کرد، در چند پروژهی تلویزیونی هم نقشهای تولیدی مختلفی داشته است. بالاخره بر کسی پوشیده نیست که فصول اولیهی سریال House of Cards و سریال Mindhunter همچنان جامعهای نهچندان گسترده اما بهشدت علاقهمند از مخاطبان را دارند.
این کارگردان که هنوز جایزهی اسکار را کسب نکرده است، نامزدیها و جوایزی در بفتا و گلدن گلوب دارد. ولی طرفداران او معتقد هستند که فینچر به مراتب لایق ستایش بیشتر منتقدان است و تعداد جوایز سینمایی دادهشده به وی باید افزایش بیابند. همچنین نباید از یاد برد که مجموع فروش آثار او که تا امروز ۱۱ فیلم سینمایی بلند را کارگردانی کرده، حدودا ۲.۱ میلیارد دلار است. بودجهی صرفشده برای ساخت این ۱۱ فیلم نیز در مجموع تقریبا به ۷۰۰ میلیون دلار میرسد.
فینچر بارها با اخلاق عجیب، بیان حرفهای بحثبرانگیز در مصاحبهها و رفتارهای بسیار تند با عوامل مختلف تیم ساخت فیلم شناخته شد. وی کارگردان بهخصوصی است؛ فیلمسازی که نه میتوان نقش او در شکلگیری سلایق برخی از مخاطبان امروز را انکار کرد و نه میتوان از این غافل شد که باور دارد: «فیلمها باید از خود زخم بر بدن مخاطب به جا بگذارند. بزرگترین دلیل ارزشمندی فیلم Jaws استیون اسپیلبرگ آن است که من بعد از تماشای آن دیگر هرگز وارد دریا نشدم».
۱۱- بیگانه ۳ (Alien 3 ) | بهترین فیلم های دیوید فینچر
بارها در بیوگرافی فیلمسازها میخوانیم که بسیاری از افراد، نخستین فیلم آنها را بهترین اثرشان به شمار میآورند. گاهی کارگردانها در نخستین فیلم خود واقعا انرژی تازهای به سینما میدهند و بعضا با شرایطی روبهرو میشویم که در آن یک فیلمساز آیندهدار، به کمک نخستین فیلم عملا نشان میدهد که در آینده و با بودجههای بزرگتر نیز چه خواهد کرد. ولی برای دیوید فینچر اوضاع اصلا اینگونه رقم نخورد. او تا پیش از آغاز دههی ۹۰ میلادی نهایتا به ساخت موزیک ویدیو و تبلیغات برای شرکت Propaganda Films میپرداخت و ناگهان فرصت ساخت یک فیلم گرانقیمت را پیدا کرد؛ فیلمی که قرار بود دنبالهی دو اثر سینمایی بزرگ باشد. بالاخره چه کسی دوست ندارد قسمت سوم مجموعهای را کارگردانی کند که قسمتهای اول و دوم آن به ترتیب توسط ریدلی اسکات افسانهای و جیمز کامرون بزرگ خلق شدند؟ فیلم Alien و فیلم Aliens هر دو به شکل خاص خود درخشان هستند. پس فینچر پذیرفت که در این جهان علمی-تخیلی سهمی داشته باشد.
فیلم Alien 3 معمولا در ردهبندی طرفداران از آثار فینچر قرار نمیگیرد. زیرا این کارگردان بارها به همگان گفت که اصلا Alien 3 را فیلم خود نمیداند و در طول ساخت آن صرفا رباتی برای پیادهسازی درخواستهای استودیو بوده است
ماجرا از زمانی آغاز شد که پس از استخدام و اخراج غیرمستقیم دو فیلمساز که هرکدام ایدههای داستانی کاملا متفاوتی برای فیلم Alien 3 داشتند، استودیو فیلمنامهای ترکیبشده از داستانهای مد نظر آنها را به وجود آورد. تازه این فیلمنامه توسط بسیاری از رؤسای استودیو هم تغییر کرد تا داستانی بسیار شلخته شکل بگیرد. این وسط تهیهکنندگان که باتوجهبه سودآوری دو فیلم قبلی نمیتوانستند بیشتر از این برای ساخت Alien 3 صبر کنند، براساس همین فیلمنامهی بینظم مشغول طراحی صحنه و آمادهسازی لوکیشنها شدند. آنها فقط یک کارگردان میخواستند که بیاید، فیلمبرداریهای روز را مدیریت کند و برود.
دراینمیان طبیعتا هیچ فیلمساز بزرگی حتی نزدیک چنین پروژهای هم نمیشد. پس فرصت به فردی ناشناس به اسم دیوید فینچر رسید که خوشبینانه باور داشت میتواند فیلمنامه را سر صحنهی فیلمبرداری تغییر دهد و با جادوی سینما، یک اثر ایدهآل بسازد. ولی فینچر پس از آن که قرارداد را امضا کرد و یک روز فیلمبرداری را پشت سر گذاشت، متوجه حقیقت شد. او باید هر روز به استودیو گزارش میداد و میپرسید که فردا باید چه صحنههایی را چگونه فیلمبرداری کند. فینچر بهتازگی در اینباره گفت: «من ۱۰ فیلم ساختهام. البته شاید بتوانید بگویید ۱۱ فیلم در کارنامهی من دیده میشود. ولی فقط ۱۰ فیلم واقعا با نظر من ساخته شدند». به همین خاطر تقریبا همهی طرفداران فینچر میدانند که او اصلا خود را کارگردان فیلم Alien 3 هم به شمار نمیآورد. بالاخره هیچکس دوست ندارد که اثری تا این اندازه فاجعهبار را در کارنامه داشته باشد.
Alien 3 قابل یک بار تماشا کردن است و نقاط قوت اندکی همچون بازیهای خوب برخی از بازیگران، آلبوم موسیقی متن شنیدنی و کارگردانی قابل قبول چند سکانس را نیز شامل میشود. اما فینچر که میگوید هیچ کنترلی روی این فیلم نداشت، حتی قبل از آغاز تدوین نهایی Alien 3 از تیم ساخت جدا شد. وی از این محصول تنفر دارد و اگر دست طرفداران کارگردان بود، آنها در همهی منابع نام فینچر را از تیم ساخت اثر بدی به اسم Alien 3 پاک میکردند. اما عدهای پتانسیل فینچر را در دل همین فیلم بینظم درک کردند و در ادامه به او فرصت شکوفایی را دادند. کریستوفر نولان ، فیلمساز بزرگ سینما میگوید: «وقتی در سال ۱۹۹۲ میلادی فیلم Alien 3 را در سینما دیدیم، به همراه خود گفتم که دیوید فینچر به سبک خود تبدیل به ریدلی اسکات بعدی خواهد شد. حتی اگر خود او هنوز این حقیقت را نداند».
۱۰- بازی (The Game )
فیلم The Game در دو پردهی اول عالی و در پردهی سوم و پایانبندی داستان، پرشده از ضعفهای گوناگون است. زیرا ایدهای جذاب دارد و در نگاه کلی نیز به خوبی آن را شرح و بسط میدهد. ولی متاسفانه از جایی به بعد مشغول مسابقه دادن با خود بر سر خلق پیچشهای داستانی بیشتر میشود و از رسیدن به هر پیام داستانی یا محتوای ماندگار، باز میماند. هرچند فیلم تقریبا طی همهی دقایق برای مخاطبان هدف، سرگرمکننده به نظر میرسد. جذابیت طرح اصلی قصه هم انقدر زیاد به نظر میآید که هیچکس اثر مورد بحث را نیمهکاره نگذارد. پس حتی اگر The Game را آنچنان دوست نداشته باشید، این فیلم را با تمایل تا انتها تماشا میکنید. زیرا میخواهید حداقل پاسخ برخی از پرسشها را بگیرید.
اکثر مخاطبان واکنشهای متضادی نسبت به دقایق مختلف فیلم The Game دارند. زیرا گاهی واقعا عمیق به نظر میرسد و گاهی تنها از پس سرگرم کردن برمیآید
کارگردانی عالی دیوید فینچر یک سناریو آشنا را پرشده از لحظات پرتعلیق کرده است و انرژی دوچندانی به بسیاری از بخشهای قصه میبخشد. فیلم چه در زمانهایی که باید آرامآرام جلو برود و چه وقتی که چندین و چند اتفاق را با سکانسهایی سریع و پرشده از کات به تصویر میکشد، روند مناسبی دارد. البته که بازی مایکل داگلاس هم کمک زیادی به جذابیت اکثر سکانسها میکند. در بیان تمثیلی باید گفت شخصیت اجراشده توسط او انسانی است که در زندگی خشک خود بهدنبال کمی به آب زدن میگشت و ناگهان دید که فاصلهای با غرق شدن در اقیانوس ندارد. هرچند فیلم انقدر داستان خود را تغییر میدهد که عملا صحبت راجع به مفاهیم قرارگرفته در آن، بیشتر شبیه مفهومسازی زورکی برای آن جلوه میکند. ولی در کل The Game اثبات کرد که حتی وقتی فیلمنامه مشکلات اساسی دارد، فینچر میتواند با کارگردانی خود به بهترین شکل ممکن برخی از ایدههای داستانی جذاب را به تصویر بکشد.
شاید ایراد اصلی فیلمنامهی جان برانکاتو و مایکل فریس آن است که نمیداند تا چه اندازه میخواهد باورپذیر باشد. فیلم پرشده از رخدادهایی است که به طرز واضحی داستانی و غیر قابل رخ دادن در جهان واقعی هستند. اما در برخی از دقایق اثر، فیلمنامه میجنگد تا امکان رخ دادن برخی از اتفاقات قرارگرفته در خود را به تماشاگر اثبات کند. در نتیجه بیننده هم وقتی لحظات غیر قابل باور را میبیند، متوجه میشود که بعضی از توضیحات عملا بدون خاصیت در فیلم قرار دارند.
این محصول سال ۱۹۹۷ میلادی میداند که چگونه مخاطب را با شخصیت اصلی همراه کند. چگونه ترس قرار گرفتن در تنگنا را به تصویر بکشد. چگونه دلهرهآور باشد، نگران کند و مدام احساس فرو رفتن داخل گودال را به تماشاگر بدهد. تازه فیلم همهی این کارها را در حالی انجام داده است که هرگز تبدیل به یک فیلم ترسناک نمیشود و ژانر اصلی خود را گم نمیکند؛ مرزی که بسیاری از فیلمهای مرموزانهی Thriller آن را از یاد میبرند و بیهویت میشوند. تنها شخصی از پس انجام درست این کار برمیآید که واقعا کارگردان باشد. دیوید فینچر هم بدون شک یک کارگردان فیلم سینمایی است.
۹- منک (Mank )
Mank تقریبا از همه نظر در نقطهی مخالف Alien 3 قرار میگیرد. ولی آنها یک شباهت عجیب و پررنگ دارند؛ موقع دیدن هر دو فیلم به سختی میتوان باور کرد که ساختهی دیوید فینچر هستند
«بیگانه ۳» قدیمیترین و «منک» جدیدترین اثر دیوید فینچر در زمان نگارش این مقاله است. اما تفاوت آنها فراتر از این حرفها به نظر میآید. زیرا فینچر در زمان ساخت Alien 3 انقدر آزادی عمل کمی داشت که طی قسمت قابل توجهی از دوران فیلمبرداری اثر، حتی نمیدانست که داستان چگونه به پایان میرسد! ولی «منک» را با آزادی عمل مطلق ساخت. اصلا شاید فینچر هرگز به اندازهی زمان ساخت «منک» از استودیو آزادی عمل نگرفته باشد.
نتفلیکس بیشتر از ۳۰ میلیون دلار به فینچر پول داد، مبلغی قابلتوجه را صرف تبلیغات فیلم برای اعضای آکادمی اسکار کرد و رسما به تیم ساخت گفت که از آنها هیچ انتظاری جز نمرات بسیار بالا و جوایز سینمایی متنوع ندارد. درحالیکه هیچ استودیو دیگری چنین پولی را تحویل یک فیلم سیاهوسفید نمیدهد که تقریبا مخاطبی ندارد؛ فیلمی که فقط منتقدها راجع به آن حرف میزنند و موفقیت یا شکست آن براساس تعداد جوایز گلدن گلوب و اسکار تعیین میشود. مسئله اینجا است که استودیوهای خوشسابقهی هالیوود نیازی به این جوایز ندارند. ولی نتفلیکس میتواند با آنها هویتدارتر از قبل به نظر برسد.
در نتیجه پس از سالها انتظار، فینچر «منک» را دقیقا همانگونه که میخواست ساخت؛ با کارهای اغراقآمیزی همچون ۱۰۰ها برداشت پیاپی یک سکانس که حتی خشم گری اولدمن را نیز بهدنبال داشتند. نتیجه فیلمی است ساختهشده برای مخاطب خاص و ناامیدکننده برای بسیاری از هواداران فینچر که شاید فقط اگر قبل از دیدن آن هم چشمبسته براساس اخبار آن را بیاندازه دوست دارید، بتوانید بعد از دیدن نیز آن را فوقالعاده خطاب کنید.
نتیجه را فقط میتوان یک بار به تماشا نشست و بیشتر باید به تحسین نامهای گرهخورده به فیلم پرداخت. Mank حتی قبل از آن که فیلمبرداری خود را شروع کند، بهعنوان سوگلی مراسمهایی همچون اسکار معرفی شد و اصلا هم بعید نیست که جوایز زیادی را برای نخستین بار تقدیم فینچر کند. زیرا وقتی اسامی معروفی مثل ترنت رزنر، دیوید فینچر، گری اولدمن، شاهکار Citizen Kane، اورسون ولز و هرمن جی. منکویتس به هر شکلی کنار استعدادهای تازهای همچون آماندا سایفرد و لیلی کالینز قرار بگیرند، محصولی به وجود میآید که اصلا انگار برای جایزه بردن ساخته شده است. چه برسد که با یک فیلم سیاهوسفید کممخاطب هم روبهرو باشیم که اکثر منتقدها ذات ساخته شدن آن را شجاعانه میدانند و به همین خاطر از همه جهت فیلم را به باد ستایش میگیرند. ولی هیچکدام از موارد نامبرده نمیتوانند این حقیقت را انکار کنند که Mank برای اکثر مخاطبان سینما، بیش از اندازه خستهکننده و پرشده از خالی به نظر میرسد.
فیلمنامهی پرتوقع فیلم که در نگاه بسیاری از بینندگان هیچ هدف خاصی را دنبال نمیکند و صرفا گاهی بین دورههای زمانی متفاوت جابهجا میشود، انقدر از مخاطب انتظار حفظ بودن تاریخ را دارد که عملا دیدن اثر را مثل خواندن صفحهی ویکیپدیا میکند؛ البته با این تفاوت که حالا میتوان موقع خواندن به تصاویر سیاهوسفید دیدنی نگاه کرد و به موسیقیهایی گوش سپرد که انصافا شنیدنی هستند.
از دستاوردهای فنی و بصری که عملا به شکلی ارزشمند مخاطب را به یاد دوران خاصی از فیلمسازی میاندازند تا نقشآفرینیهای ارزشمند که طی چند سکانس محدود، واقعا ما را درگیر جملات و اتفاقاتی ارزشمند میکنند. «منک» خالی از اینها نیست. ولی هم نقاط ضعف آن بیشتر از نقاط قوت آن هستند و هم انقدر در برقراری ارتباط احساسی با مخاطب به در بسته میخورد که اولا به سختی میتوان آن را تا انتها دید و ثانیا اکثر لحظات جذاب هم بین این همه خستهکنندگی گم میشوند.
Citizen Kane با قانونشکنی تبدیل به Citizen Kane شد. به همین خاطر عجیب به نظر میرسد که Mank خود را گرهخورده به آن اثر ماندگار سینمایی میداند و همزمان در امنترین مسیر ممکن برای کسب نمرات و جوایز قدم میزند؛ بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به مخاطب امروز سینما بدهد یا حتی قصهی بلند چشمگیری برای گفتن داشته باشد. بینظمی جدی فیلمنامهی اثر را هم وقتی لمس میکنیم که موارد متضاد قرارگرفته در آن نشان میدهند که ظاهرا فیلم Mank دقیقا نمیداند که آیا کاملا به واقعیت وفادار است یا میخواهد برداشتی آزاد و خیالی از آن را ارائه کند. بماند که فینچر طی چند سکانس، برای بزرگ کردن منک ظاهرا روشی جز کوچک جلوه دادن ولز را نمیشناسد.
۸- اتاق وحشت (Panic Room )
از اینجا به بعد فهرست فقط با آثاری روبهرو میشویم که هرکدام تعداد زیادی مخاطب دارند که حداقل میتوانند آنها را بهعنوان یک فیلم خوب و لایق تماشا معرفی کنند. «اتاق وحشت» که بهنوعی عامهپسندترین فیلم دیوید فینچر به حساب میآید، یک سرگرمی یکبارمصرف و جذاب سینمایی است؛ فیلمی که بارها شما را نگران و هیجانزده میکند تا با دقت همهی اتفاقات را دنبال کنید و به سرنوشت شخصیتها اهمیت بدهید.
فیلم نه پیام مشخصی دارد و نه میتوان رنج بردن آن از چند حفرهی داستانی جدی را انکار کرد. تقریبا روی هر جنبهای از Panic Room که دست بگذارید، میتوانید راجع به نیاز آن به پیشرفت صحبت کنید. ولی درنهایت این درام جنایی و دلهرهآور، قطعا اکثر مخاطبان را برای یک دور تماشا سرگرم خواهد کرد. زیرا کارگردان با انجام کارهای عصبانیکنندهی غالب منتقدان مثل رفتن به سراغ فیلمبرداری CGIمحور و غیر قابل باور، تنش صحنه را زنده نگه میدارد.
فیلمنامهی Panic Room نیز از این نظر از کارگردانی عقب نمانده است و دقیقا هر لحظهای که انتظار به تکرار افتادن و خستهکننده شدن مطلق اثر را دارید، یک داستانک جدید و هیجانانگیز را مقابل تماشاگر قرار میدهد. این فیلم از ابتدا تا انتها برای مخاطب عام ساخته شده است و به همین دلیل اگر اهل دیدن آثاری مانند آن باشید، حتی همین امروز میتوانید از دیدن اثر مورد بحث لذت ببرید؛ یک لذت سینمایی ساده، فراموششدنی و شاید دوستداشتنی.
ولی فارغ از تمام موارد نامبرده، نقطهی قوت اصلی پنجمین فیلم بلند دیوید فینچر را باید شیمی عالی بین کریستن استوارت نوجوان و جودی فاستر، بازیگر فوقالعادهی محصولاتی مانند فیلم «سکوت برهها» دید. هر دو این بازیگران نهتنها به خودی خود عالی هستند، بلکه چنان ارتباط قوی و پرکششی با یکدیگر برقرار میکنند که مخاطب به خاطر همین ارتباط به شخصیتهای آنها اهمیت میدهد. وقتی Panic Room به پایان میرسد، احتمالا نام هیچکدام از کاراکترها را به یاد ندارید و کمی بیشتر که فکر میکنید، متوجه میشوید که ظاهرا هیچ حقیقی دربارهی زندگی آنها هم نشنیدهاید. شاید بگویید فیلم اصلا شخصیتپردازی ندارد و شاید هم این حرف درست باشد. ولی حتی در این لحظه هم به یاد میآورید که در اکثر دقایق Panic Room آرزو میکردید دو شخصیت زنده بمانند. پس آنها برای شما مهم شدند و نباید از یاد برد که یکی از بزرگترین دلایل مهم شدن این کاراکترها برای مخاطب، فاستر، استوارت و رابطهی سینمایی حرفهای و عالی آنها مقابل دوربین است.
۷- سرگذشت غریب بنجامین باتن (The Curious Case of Benjamin Button ) | بهترین فیلم های دیوید فینچر
دیوید فینچر فقط یک بار توانست بودجهای بالاتر از ۱۰۰ میلیون دلار را از استودیو فیلمسازی دریافت کند. خواه یا ناخواه هم باید پذیرفت که فیلم ساختهشده با این بودجه یعنی The Curious Case of Benjamin Button، به سختی برای بازگرداندن پول خرجشده برای خود جنگید و درنهایت مقداری ضرر را به پارامونت پیکچرز و استودیوهای برادران وارنر تحمیل کرد. استودیوهایی که پس از شکست مالی سنگین Zodiac که چند ۱۰ میلیون دلار ضرر داد، یک بار دیگر با The Curious Case of Benjamin Button به فینچر اعتماد کرده بودند. وقتی هم که نتیجه چه در فروش بهشدت ناامیدکننده از آب درآمد، پارامونت و وارنر از کار خود پشیمان شدند. آنها دیگر هرگز با فینچر همکاری نکردند.
فینچر در سالهای ۱۹۹۷ و ۱۹۹۹ هم لغزشهای باکسآفیسی قابل توجهی با دو فیلم داشت. ولی آن فیلمها نسبت به «زودیاک» و «سرگذشت غریب بنجامین باتن» ضرر مالی کمتری را روی دوش استودیوها قرار دادند. تازه آن زمان هنوز همه در فکر فروش درخشان Se7en بودند و کسی اهمیت نمیداد که فینچر کمی لغزیده است.
در سال ۲۰۰۲ میلادی هم که فیلم Panic Room با ۴۸ میلیون دلار بودجه به ۱۹۶ میلیون دلار فروش رسید و همانقدر که علاقهی منتقدان به فینچر را کاهش داد، روی افزایش اهمیت او برای استودیوها تاثیر مثبت داشت.
باید پذیرفت که شکستهای مالی «زودیاک» با بودجهی ۶۵ میلیون دلار و «سرگذشت غریب بنجامین باتن» با بودجهی ۱۵۰ میلیون دلار، علت اصلی آن است که فینچر در کل کارنامهی خود دیگر نتوانست بودجهای بالاتر از ۹۰ میلیون دلار را از استودیوها بگیرد. وقتی هم که فیلم The Girl with the Dragon Tattoo با بودجهی ۹۰ میلیون دلاری به سختی هزینههای خود را بازگرداند، تحلیلگرها با پیشبینی صحیح نوشتند که از این به بعد استودیوها تا مدتها فقط به فینچر برای ساخت فیلمهایی با بودجههای بین ۲۰ تا ۷۰ میلیون دلار پول خواهند داد.
جدا از حقایق مرتبط با وضعیت مالی فیلم و نقش آن در نگاه استودیوها به فینچر، The Curious Case of Benjamin Button لحظات انسانی زیادی دارد که میتوان آنها را فهمید و لمس کرد. لحظاتی که به حماقت برخی از افراد در محدود کردن آدمها به سنوسال میخندند و به زیبایی نشان میدهند که انسان همواره میتواند زندگی فانی را بپذیرد و در آغوش بکشد. بالاخره این داستان مردی است که پیر به دنیا آمد و مدتها بعد، بهعنوان یک نوزاد از جهان رفت. آیا میتوان وقتی که بنجامین حدودا ۱۰ ساله با ظاهر یک پیرمرد ناتوان زیر تخت قایم میشود و با دختربچهی همسن خود بازی میکند، فیلم فینچر را دوست نداشت؟ من که فکر نمیکنم.
ولی مثل آثار قرارگرفته در رتبههای پیشین، «سرگذشت غریب بنجامین باتن» چه در لحن داستانگویی که مدام عوض میشود و چه در ایجاد یک خط داستانی بلند و هدفمند، مقداری بینظم است. تعجبی هم ندارد که ضعف یادشده دقیقا در این رتبههای فهرست ردهبندی آثار کارگردان به چشم میخورد. زیرا فینچر مثل ریدلی اسکات، تقریبا هرگز خود فیلمنامه را نمینویسد و از طرفی کسی در هنر کارگردانی و تواناییهای فنی او شکی ندارد. به همین خاطر شاید سینمای وی همیشه به اندازهی فیلمنامهای بدرخشد که انتخاب میکند.
در طراحی صحنه، طراحی لباس، گریم و طراحی مو و جلوههای ویژه فیلم The Curious Case of Benjamin Button در سال ۲۰۰۸ میلادی توجه مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد. همچنان کسی نمیتواند هنر کارگردانی و فیلمسازی فینچر و تیم او در این اثر را زیر سؤال ببرد. مخصوصا باتوجهبه اینکه تکنولوژیهای کاهش یا افزایش سن یک بازیگر اکنون به مراتب نسبت به دههی گذشته پیشرفت کردهاند و اینکه «سرگذشت غریب بنجامین باتن» موفق به ساخت همهی آن سکانسها بدون تکنولوژی امروز شد، یک دستاورد سینمایی مهم است.
۶- دختری با خالکوبی اژدها (The Girl With The Dragon Tattoo )
قدرندیدهترین فیلم دیوید فینچر با اختلاف معنادار که زیر مقایسههای پیاپی و بیمعنی با نسخهی سوئدی لگد شده است. The Girl With The Dragon Tattoo همواره به خاطر گناهانی سرزنش میشود که مرتکب هیچکدام از آنها نشد. ضعف فیلم The Girl in the Spider’s Web را نمیتوانید به پای The Girl With The Dragon Tattoo بنویسید. ساخته نشدن دنبالههای واقعی The Girl With The Dragon Tattoo توسط فینچر، تقصیر فینچر نیست. راستی این حقیقت که سهگانهی سوئدی همین مجموعه در سال ۲۰۱۰ میلادی با دو فیلم قابل قبول The Girl Who Played with Fire و The Girl Who Kicked the Hornets’ Nest به پایان رسید هم باعث نمیشود که فیلم The Girl With The Dragon Tattoo فینچر بد باشد. اصلا باید تعارف را کنار گذاشت؛ «دختری با خالکوبی اژدها»، محصول سال ۲۰۱۱ میلادی به کارگردانی دیوید فینچر عالی است. زیرا آرامآرام شما را مثل شخصیتهای خود در دل سرمایی آزاردهنده میگذارد.
«دختری با خالکوبی اژدها» فینچر را شاید بتوان یکی از ترسناکترین فیلمهایی از قرن ۲۱ دانست که اصلا در ژانر وحشت طبقهبندی نمیشوند
فینچر اینجا دو قصه را استادانه به تصویر میکشد و از قضا پیوند آنها با یکدیگر را نیز به شکلی درخشان رقم میزند. The Girl With The Dragon Tattoo مدام در حال کالبدشکافی است؛ کالبدشکافی شخصیتهایی که درد درونی خود را به زبان نمیآورد و کالبدشکافی جامعهای پرشده از دروغ که آدم میخواهد از آن بگریزد. اینگونه نهتنها فضای رازآلود فیلم تاثیر خود را روی مخاطب میگذارد، بلکه سازندگان موفق به غرق کردن پیامهای فیلم در داستان آن نیز میشوند.
اتمسفر «دختری با خالکوبی اژدها» انقدر سرد و تکاندهنده است که تعجب میکنیم که چرا انقدر با آن سرگرم شدهایم؛ انقدر سرد که در عین تحسین اثر، برای توصیهی دیگران به تماشای آن مشکل داریم. مسئله این نیست که فیلم از نقاط قوت پرتعدادی بهره نمیبرد. بلکه وقتی آن را به اشخاص دیگر پیشنهاد میکنیم، از خود میپرسیم که آیا میخواهیم که آنها هم این سرما و درد داستانی را تجربه کنند؟ از نقشآفرینیهای درخشان تا سکانسهای بزرگسالانهی دردآوری که ضرورت وجود آنها در فیلم، انکارناپذیر به نظر میرسد؛ داشتههای The Girl With The Dragon Tattoo فراوان هستند. اما درد دیدن آن و مواجهه با زجرهای درونی و بیرون این شخصیتها، فراوانتر.
۵- هفت (Seven )
میگویند «دنیا مکان خوبی است و ارزش جنگیدن را دارد». من با قسمت دوم جمله موافقم. – ویلیام با بازی مورگان فریمن
چند فیلم سینمایی را میشناسید که از تیتراژ آغازین تا آخرین ثانیه بتوانند پرتنش به نظر برسند و در عین داشتن داستانی ایدهمحور، در نمایش احساسات شخصیتها کم نگذارند؟ فیلم Seven که بدون شک بخشی از موفقیت آن به شوکه شدن سینماروهای دههی ۹۰ میلادی از دیدن چنین فیلمی مربوط میشود، فینچر را زنده نگه داشت. بالاخره بعد از فیلم Alien 3 هر فیلمسازی میتواند برای همیشه فرصت کار را از دست بدهد. اما استودیو New Line Cinema به فینچر اعتماد کرد و نتیجه شکلگیری فیلمی جنایتمحور شد که روی بسیاری از آثار جنایی بعد از خود تاثیر گذاشته است. اصلا وقتی به هرکدام از فیلمها و سریالهای کارآگاهی/جنایی بزرگسالانهی چند سال اخیر مینگریم، بارها و بارها با الگوهایی مشابه Se7en مواجه میشویم؛ از همراهی جالب یک کارآگاه باتجربه و یک کارآگاه نسبتا تازهکار اما کاربلد تا شخصی شدن داستان برای کارآگاهها در بخشهای پایانی اثر.
از آن سو نباید از یاد برد که «هفت» احتمالا بهترین فیلمنامهی کاملا نوشتهشده توسط اندرو کوین واکر نیز به حساب میآید که با کارگردانی تماشایی فینچر و بازیهای مورگان فریمن و برد پیت توانست به نهایت اثرگذاری خود برسد. زیرا کارگردان فهمید که با چه فیلمنامهی پیچیده و پرجزئیاتی سر و کار دارد. پس تمام کار تیم خود و مخصوصا بازیگران را متمرکز روی این نگه داشت که یک احساس تلخ و نسبتا ترسناک بهخصوص را در لحظه به لحظهی فیلم تحویل مخاطب دهد.
موفقیت Se7en افسانهای بود؛ فیلمی که با ۳۳ میلیون دلار بودجه به ۳۲۷ میلیون دلار فروش میرسد و در رتبهی سوم پرفروشترین فیلمهای فینچر قرار میگیرد. میراث فیلم هم که با آن رنگبندی غمانگیز و حسابشده، از تاریخ سینما پاک نمیشود. زیرا حتی اگر صحبتهای شخصیتهای Se7en راجع به «کمدی الهی» دانته آلیگیری را از یاد ببرید، انقدر درگیر طرح اصلی این قصه و دردهای کاراکترها شدهاید که سکانس اشک ریختن دیوید موقع نگاه انداختن به یک جعبه را فراموش نمیکنید.
۴- هرگز اسم آن را به زبان نمیآورید
من فکر میکنم آن فیلم بهشدت بیمسئولیت است؛ مزخرف. مشتی مزخرف. فیلمسازها وظیفه دارند بهتر از این کار کنند و انقدر بیمسئولیت با نمایش چنین آثاری فکر نکنند که در حال تصویرسازی از حقیقت دنیا هستند. – پل توماس اندرسون موقع صحبت راجع به اثر دیوید فینچر، محصول سال ۱۹۹۹ میلادی
ارسال دیدگاه